شهرهای عاشقانه 2
 
شعر پنج /
 
عشق را 
چرا اینقدر سخت می کنند ؟!
مگر نه اینکه عشق همان 
دل بستنِ ساده و عمیقِ قلب هاست ،
همان تپش هایِ تند و تند
به وقتِ دیدار
همان بی قراریِ شگرف به وقتِ فاصله 
همان لرزشِ دست ها و لب ها 
همان شمردنِ گام هایش کنارِ قدم هایت
 
همان تکاپویِ تنگاتنگِ دو روح از فرطِ یکی شدن
همان خیرگی هایِ پر حرف 
همان تلاقیِ نگاه هایِ پر سر و صدا و شیطان 
همان آرام گرفتن هایِ کنارِ هم 
همان همه کسِ هم شدن 
همان ...
همان حس هایِ شیرینِ یواشیکی 
که گناه می نامندشان 
و
برایِ ما شورند 
شوق اند 
اصلا خودِ خودِ عشقند ،
همین ساده هایِ دوس داشتنیِ عمیق ...
 
 
 
 
 
 شعر شش/
 
شب ها را یک به یک
سحر کردیم و
کسی نیامد
کسی به در نکوبید
به شیشه ی پنجره با ناخن ضرب نگرفت ...
خدایا
دیگر دارد دیر می شود 
و 
ساعت از صبوریِ ما تندتر می دود
نمی خواهی کسی را بفرستی 
تا بشکافد رج به رج 
نگاهِ به راهِ آمدنش دوخته مان را ؟!!
 
 
شعر هفت /
 
مرا باید
که رها کنند 
از دود و دم و 
خون و گلوله و از این قسم 
مکافات ها ...
مرا چه به جنگ ،
منی که هنوز در پیکارِ مالکیتِ چشمهایت مانده ام 
نه این سویِ مرزم
نه آن سو 
تو را به خدا پرچمِ سفیدی 
بالا بگیر
آرامِ جانم /.
 
 
شعر هشت /
چشم هایِ من 
چشم به راهِ تابیدنِ گرمایِ وجودت 
طنازی می کنند میانِ باغِ آغوشت .
تو پنهان می شوی و پیدا 
پشتِ ابرهایِ تردِ و شیدا
چشمانِ من
اما
این تیله هایِ مشکی و براقِ شورانگیز 
سرآسیمه و هراسان 
دنیایی را 
برایِ دیدنت زیرِ پا می گذارند /.
 
 
 
شعر نه /
 
تو را 
به سانِ آن تک سیگار باقی مانده در پاکتِ خالی 
که هم شوقِ کام گرفتنش را از عمقِ جان دارم
و 
هم وسوسه ی همیشه نگاه داشتنش را
و دست در جیب فرو بردن و لمس کردنش را
و شبها رویِ تراسِ خانه 
میانِ انگشتانم غلتاندنش را 
و با لب آرام بوسیدنش را 
دوست دارم /.
 
 
 
 
شعر ده /
 
دلم هوایِ بودنت را دارد ،
ای تردترین شاخه ی نیلوفر
پیچیده به دورِ دیوارِ تاریکِ تنهایی ام /.
 
 
 
شعر یازده /
 
تو که بمانی 
چهار فصلِ من بهار می شود 
و درختان 
از یاد می برند برفِ سپیدِ زمستان هایِ نبودنت را ...
تو که بمانی شکوفه ها بوسه گاهِ قدم هایمان می شوند و 
چکاوک ها رقصان به دورمان هلهله و پایکوبی به راه می اندازن ...
تو که بمانی ...
 
 
شعر دوازده /
 
مرا برده ای 
در سطر سطرِ سپید هایت 
نشانده ای ام میانِ عروض و واژه از چشمانم می گیری 
تندیسم کرده ای در مرکزیتِ ردِ چشم هایت 
شکوفه می کند لبهایم به وقتِ کشیدنِ تو از آنها
ماه کردی ام و نشاندی ام در اوجِ آسمان 
غزل غزل از گیسوانم شعر گفتی و مشت مشت پاشیدی به رویِ زمینیان 
....
آی عشق 
اِی عاشق 
مجنون 
تو مرا با عشقت به مقامِ خدایی رساندی 
زنده باد عشق
زنده باد عاشق /.
 
 
 
 
شعر سیزده /
 
فکرِ این همه علاقه و تپش هایِ تند تندِ قلبم هستی ؟!
بمان اندکی و بگذار 
به اندازه ی همین بودنت 
قدری هر چند اندک نفس بکشم
زندگی کنم ...
پنجره را بگشا 
بگذار باد بیاید 
زمستانِ تنم را 
آمدنت 
به آتش کشانده است /. 
 
 
 
 
شعر چهارده /
 
تو خیال مکن 
که گاهی ، 
هر از چند گاهی ، 
شاید 
لحظه ای ،
ثانیه ای 
چشمم به چیزی
کسی 
یا جایی 
که بیافتد 
یادت می افتم !!
نه ! ابدا !
به هیچ وجه !
تو در عمقِ خواب هایم 
میانِ آغوشم
نفوذ کرده ای 
هر روز و هر شب جاری و صدایِ شُرشُرِ حضورت می پیچد در سلول به سلولِ تنم .
صدایِ سایشِ ساق ها به رویِ هم 
و احساسِ خوشایند و گسی به نرمیِ فشردنِ دو لب میانِ لبانم 
....
هنوز هم بگویم آیا ؟!
 
 
 
 
شعر پانزده /
 
این کودکانِ بازیگوش و شیطان 
این لاغر اندامانِ کشیده و شیدا 
این عاشقانِ سرمست و پر هیاهو ؛ 
رهایشان کنی
میدانشان دهی 
جولان می دهند میانِ گندم زارِ موهایت 
شاد و پر نشاط و چابک ...
 
 
شعر شانزده /
 
جعبه ی مداد رنگی هایم را آورده رفیق جانم
به کوریِ چشمِ حسودانت
آبی می زنم به آسمانت و 
پلِ رنگین کمان می زنم از آسمانم به آسمانت
هفت رنگ و رویایی
در هوایت پرنده می پرانم و 
هزار شکوفه ی نو رس را به درختانت پیوند می زنم ...
بخند برایم رفیق جانم
بخند 
که تا پروانه هایِ ارغوانی را به خوابهایت راهی هست
دستِ ناپاک هیچ خنجر به دستی به حریمِ صدفی ات راه پیدا نخواهد کرد /.
 
 
شعر هفده /
 
فصل ها را ربود
 
از چشمانم
 
از دلم
 
از لبانم
 
و بیشتر از همه از دستانم؛
 
دستانت که از دستهایم جدا شد.
 
زمین به یکباره ایستاد و
 
از این رو به آن رو شد.
 
فصل ها همه یک رنگ شدند
 
و
 
زمین مرا
 
پروانه ها را
 
دشت هایِ سبزِ بی کران را
 
پرنده هایِ سپید و شادان را
 
آبشارهایِ تیز و خروشان را ،
 
زمین همه چیزِ آن روزگارانِ عشق را بلعید
 
و
 
بالا آورد
 
مرا
 
به رویِ صحراهایِ سوزان و دنیایِ گرگ صفتانِ بی عشق و کژ فهم
 
که رودِ خون از چشمانشان
 
به سویِ دندان هایشان
 
همیشه روان است و گرم .
 
تو نیستی و هزاران نقطه ی براق مرا احاطه کرده است.
 
من یخ زده ام زیرِ برفِ باورهایِ خاکستری ام
 
که
 
حال به اندازه ی عشقِ همان روزهایمان
 
به وجودش ایمان دارم /.
 
 
 
شعر هجده /
 
لبهایم را بر لبخندت بگذار ؛ لحظه ی شیرینِ میلادِ هزاران بوسه است /.
 
 

برگرفته از : هفت آسمان باش برای پرنده بودنم!


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ پنج شنبه 23 آبان 1388برچسب:,

] [ 8:46 بعد از ظهر ] [ ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه